نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

جریان واکسن زدن نیکی

بهار یه سال از نیکی بزرگتره و امسال مهرماه میره مدرسه و اصلی ترین همبازی نیکی هم هست چون مادرش روانشناس و مشاور هستش خیلی به بچه اهمیت میده هر چند من بعضی رفتاراش رو دوست ندارم اما به هر حال خانواده ای هستن که میشه بهشون اعتماد کرد تازگیا یه دختر دیگه هم به جمعشون اضافه شده به اسم به آرام یه مدت که نیکی گیر داده بود چرا بهار خواهر داره من ندارم من داداش نمیخوام دوتا خواهر واسه من بیارید خدا رو شکر فعلا از سرش افتاده اونقد که گفتیم نی نیشون همش خوابه اما داداش تو بزرگه باهات بازی میکنه بهار واسه رفتن به مدرسه واکسن زده بود اومد به نیکی نشون داد نیکی هم رفت تو اتاق یه دستمال گذاشت رو بازوش و گفت منم واکسن زدم درد میکنه ...
19 ارديبهشت 1395

رفتن نیکی و تنها شدن نیکان واسه 3 روز

5شنبه 17 اردیبهشت مبعث رسول اکرم هستش 4 شنبه مامان اینا میخوان برن ابهر من نیکی رو از مهد برمیدارم میبرم خونه عزیز تا با اونا بره ما که میرسیم اونا دارن وسایلشون رو تو ماشین جابه جا میکنن که برن بچه ها سوار ماشین اونا میشن با هزار ترفند نیکان رو پیاده میکنم. یه کم گزیه میکنه میگم نیکی رو میبرن دکتر واکسن بزنن (حالاجریان این واکسن رو هم میگم). اولش که گفت منم باهاشون برم بعد که وعده شهربازی و جایزه و ... دادم قبول کرد راه افتادیم بیایم تو راه میگه نرفتیم خونه عزیز میگم کسی نیست که دیدی همشون رفتن میگه اشکال نداره میرفتیم چایی درست میکردیم میخوردیم ! خلاصه آوردیمش پارک دوساعتی بازی کرد و برگشتیم خونه از 4شنبه ظهر رفتن تا شنبه عصر ...
19 ارديبهشت 1395

دندون لق

امان امان از دست نیکان که همه چیزش به نیکی وابسته هستش تو فروشگاه یا مغازه میریم اول صبر میکنه تا ببینه نیکی چی انتخاب میکنه بعد مثل نیکی برمیداره حتی دندون لق هم میخواد از اون تقلید کنه نیکی جونم دو تا از دندونای پایینیش افتاده و یکی دیگه اش لقه طفلی میخواست بلال بخوره نمیتونست ناراحت شد نمیتونم براش بلال کباب شده رو دون کردم تا با قاشق بخوره نیکانم میگه واسه منم مث نیکی حالا هرچی میخواد بخوره میگه مامان دندونم مث نیکی دقه(لق) میخواد قاشق رو یه ور کنه از گوشه لپش بذاره همه رو میریزه زمین مکافاتی داریما دوست داشتن و تقلید تا این حد؟؟؟؟
19 ارديبهشت 1395

جایزه پردردسر

عزیز خونمونه . نیکی رو با هزار ترفند بردم مهدکودک . دلش میخواد بره اما تنبلی میکنه خیلی آروم بلند میشه تا بره دستشویی جون آدم بالا میاد خلاصه برگشتم خونه یه کم کارا مون رو ردیف کردیم با عزیز و نیکان رفتیم دوشنبه بازار و عزیز مثل همیشه واسشون خرید کرد برای نیکان یه بوق گرفت ازینا که تو استادیوم ها میزنن شیپور مانند و واسه نیکی یه جفت کفش برگشتییم خونه و من رفتم دنبال نیکی و چون نیکان تو خونه اذیت میکرد درسا رو آورده بود خونمون و گوش نمیداد تمام وسایل رو به هم میریختن ترجیح دادم نیکان رو هم با خودم ببرم هوا یه کم گرم شده و تو ماشین بحث بچه ها یه کم آزار دهنده است اولا که نیکان از ماشین پیاده نمیشه که مبادا نیکی که از مهد اومد جاش رو ب...
18 ارديبهشت 1395
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد